كمي عقبگرد
جوجوهاي ناز من ،ميخوام يكمي به عقب برگردم ،به آخرين روزهاي سال ۸۹
جمعه شب يعني ۲۸ اسفند ،۴ تايي رفتيم خريد،اصلا باورم نميشد ،متيني تو
اصلا اذيت نكردي و پا به پاي ما راه اومدي ،قربونت برم لباسهايي كه مد نظرم
بود اون شب برات پيدا نكردم و فقط يه زير پوش تام و جري برات خريدم كه كلي
خوشحال شديو با ذوق گفتي:آخ جون من كه لباس عيدم رو خريدم!!!!!!
اما بگم از تو ياس گلم،براي شما هم لباس مناسب ايام عيد پيدا نكردم اما يه
لباس مجلسي خيلي شيك برات خريديم كه كلي خوشحال شدي،خلاصه اون
شب خريد كمي كرديم تا فردا شب كه طبق عادت چند ساله شب عيد رفتيم
جمهوري،امسال برعكس سالهاي پيش خيلي شلوغ نبود و تعداد كمتري توي
پاساژها بودن اونهم به لطف يارانه ها!!!!!
خلاصه،ياسي جونم تو تا ميتونستي غر ميزدي كه واي پس لباس عيدم چي
ميشه؟
منهم هي بهت ميگفتم صبر كن اما كو گوش شنوا!!! مدام قهر ميكردي
تا اينكه لباس مورد نظرم رو پيدا كردم ،وقتي اون رو برات خريديم كلي انرژي
گرفتي،امسال خيلي بيشتر براي تو خريد كرديم تا براي متين....
ساعت حدود ۲ نيمه شب بود كه رفتيم بهشت زهرا،بابايي سر خاك مادر
جونش،احساساتي شد و گريه كرد،تو با تعجب بهش گفتي:بابا مگه تو
كوچولويي؟! منهم گفتم :كه دلش براي مادر جونش تنگ شده و....
بهد رفتي ،بوسش كردي و دستش رو گرفتي،گفتي عيب نداره بابا،پاشو بريم
ساعت ۲:۳۵ خونه مامان جون،متيني خواب بود،بعد هم كه منتظر تحويل سال
شديم.......
دو روز اول عيد خونه مامان جون بوديم،شب دوم اومديم خونمون،فردا ظهر هم
عموي من اومدن خونمون،شب هم خاله هام،داييم و مامان جونينا اومدن
كه خيييلي خوش گذشت ،مخصوصا با ماجراي ماهي خريدن بابايي....
روز چهارم رفتيم خونه عموي بابا،كه عمو مهرداد هم اونجا بود،اون يه دختر و يه
پسر داره كه تقريبا با شما دو تا جوجو همسنن به اسمهاي شب ناز و شهروز
ياسي، تو و شب ناز كه از اول تا آخر يا داشتيد درباره ي باربيهاتون حرف
ميزدي يا اينكه سالن آرايش راه مينداختيد....
متيني ،تو و شهروز هم كه نگو و نپرس،قربونت برم نميتونستي اسمش رو
درست تلفظ كني و بهش ميگفتي:شهناز......
ياسمنم تو خيلي اصرار داشتي بريم مسافرت اما من بعلت سردي هوا
مخالفت كردم،خلاصه تا پايان عيد مشغول بوديم ،۱۳ بدر هم رفتيم خونه ي
عزيز،كه از اول صبحش من حالم بد بود تا يك هفته بعدش....
من حالم خيلي بد بود و مجبور شدم يكي دو روزي برم خونه ي مامان جون تا
خاله ي گلتون ازم پرستاري كنه،ياسمنم تو بعلت اينكه بايد مدرسه ميرفتي
مجبور شدي با ،بابايي بري خونه،الهي دورت بگردم كه نصف جونم باهات اومد
هر ۱۰ دقيقه يكبار يا تو زنگ ميزدي يا من،موقع خواب هم برات لالايي خوندم
تا بخوابي،چقدر دلم ريش شد كه پشت تلفن گريه ميكردي و بي تابي....
خدا هيچ بچه اي رو بي مادر نذاره ( آمين )