بازگشت عشق پسملكم
متينكم:
دوشنبه هفته گذشته يعني ۲۲ بعد از يه ماه تعطيلي بردمت مهد،خيلي
خيلي خوشحال بودي،نيمه شب همش از خواب بيدار ميشدي ومپرسيدي:
ساعت چنده؟صبح نشده؟!!!خلاصه صبح هم زودت از من بيدار شدي و با ذوق
مشغول آماده شدن،همش هم ميگفت :ديگه اذيت نميكنم،پسر گل ميشم....
وقتي رسيديم به مهد،از خوشحالي يه ۵ دقيقه مبهوت مونده بودي ،بعد شروع
كردي به ديده بوسيييييييييي
چند ساعت بعد كه اومدم دنبالت ،صدام كردي و با اون لبخند و چشمهاي
موذيت در گوشم گفتي:مامايي ببين محدثه اومدهههههههههههه......
توي راه هم همش ميگفتي:ديدي موهاش بلند شده!ديدي دوباره اومد و.....
تا رسيديم خونه زودي رفتي و به بابايي هم گفتي و تا ۴-۵ روز همش ورد زبونت
بود،آجي جون و بابا سر به سرت ميذاشتن و ميگفتن:محدثه زشته،خيلي هم
بده،تو هم عصباني ميشدي و داد ميزدي.....
ازت سوال كردم كه من رو بيشتر دوست داري يا محدثه رو؟كمي مكث كردي و
گفتي:دوتاتون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!