بيماري متين
پسر مامان:
از شب جمعه تا امروز حالت بد بود،جمعه شب يكمي تب كردي و از درد دلت
شكايت ميكردي،تا صبح با خاله پاشويت ميكرديم و دلت رو مالش ميداديم ،صبح
يكم تبت اومده بود پايين اما حال نداشتي،ظهر كه بابا اومد آجي جون رو برديم
مدرسه بعد تو بانك چندتا كار داشتيم كه بايد انجام ميشد ،تو هم همش غر
ميزدي و ميگفتي بريم خونه!!!!!!! هر چي بهت ميگفتم چيزي ميخواي برات بخرم
ميگفتي:نه،رفتيم نهار بخوريم ام تو بجز چندتا دونه سيب زميني و نوشابه چيزي
نخوري،خلاصه خورده و نخورده بلند شديم اومديم بيرون و برديمت دكتر....
دكتر بعد از معاينه گفت كه ميكروب وارد معدت و رودت شده،چند تا آمپول و
دارو برات نوشت،وقتي خانم پرستار ميخواست آمپولت رو تزريق كنه،پرسيدي:
آمپوله؟گفتم:نه،پماد ولي يكم ميسوزونه!!!!
الهي بميرم،چه جيغي كشيدي وقتي آمپولها رو زد ،بغلت كردم و كلي باهات
حرف زدم تا آروم شدي،رفتيم خونه ،خوابت برد اما همش هزيون ميگفتي
بعداز ظهرش هم بيرون روي گرفتي بطوري كه مجبور شدم از پوشك استفاده
كنم،دائم ميگفتي :مگه من ني نيم كه برام پوشك ميذاري؟همش ميگفتي:
مامايي عصباني نيستي كه لباسهام رو كثيف ميكنم؟من هم هي دورت
ميگشتم،بميرم برات كه اينقدر مظلوم شده بودي،ازم سوال ميكردي:مگه من
چيكار كردم كه خدا منو مريض كرد؟من هم علت مريضيت رو توضيح ميدادم
تو هم دعا ميكردي كه خدايا منو زودي خوب كن..............
تا امروز كه به لطف خدا حالت خيلي بهتر شده و دوباره همون پسر شيطون
خودم شدي
جوجه طلاهاي من دوستون دارم