ياسمن و متينياسمن و متين، تا این لحظه: 21 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

یاسمن و متین جوجه های من

طغيان عصبانيت قرتي خانم

ياسي جونم امروز داشتم عكسهات رو نگاه ميكردم ،ياد خاطرات افتادم كوچيك كه بودي هر ماه برات تولد ميگرفتيم آخه تو عاشق تولد بودي تا حوصلت سر ميرفت دستهاي كوكولوت رو بهم ميزدي و ميگفتي: ببلد ببلد و شروع ميكردي به قر دادن. . . . يكي ديگه از خاطرات هم مربوط ميشه به دوران پيش دبستانيت يه روز با عصبانيت اومدي خونه تا در رو باز كردم،با عصبانيت گفتي: يا مدرسه يا سرويس؟ همش هم همين رو تكرار ميكردي،هي ميپرسيدم: چي شده؟جواب ميدادي:انتخاب كن كدومش؟ بابا هم تند تند ارت فيلم ميگرفت،خلاصه بعد كلي پرس و جو فهميدم  كه توي سرويس با روژان سر اينكه كي...
12 اسفند 1389

قهر مادر و دختر

باشه ياسمن خانم حالا با ماماني قهر ميكني؟وقتي خودت مامان شدي اونوقت بهت ميگم. . . . ظهر كه از مدرسه اومدي من خيلي كار داشتم تو هم همش من رو صدا ميكردي و سؤال ميپرسيدي،بهت ميگفتم صبر كن كارهام تموم شه ميام اما تو و و و و ماشاالله صبر كه هيچ نصفشم نداري ،يه نيم ساعتي گذشت ديدم ازت خبري نيست اومدم ديدم روي تخت خوابيدي يه شكايت نامه ي بلند بالا هم نوشتي خلاصه هم كلي با ،بابايي خنديديم(به خاطر متن و غلط املاييت)و هم من كلي عذاب وجدان گرفتم،البته بعد از اينكه بيدار شدي با هم آشتي كرديم عكس نامت رو گرفتم خدا بخواد فردا ميزارم تو سايت آخه الان نيمه شبه كه...
12 اسفند 1389

دخترک قدر شناس من

      فرشته کوچولوی من الان که دارم برات مینویسم ،تو تو خواب نازی دیروز حدودا ساعت ۷ یا ۸ شب بود که یدفعه یادت اومد باید برای درس علومت تحقیق بنویسی،من هم اولش کم عصبانی شدم که چرا اینقدر دیر بفکرش افتادی؟تو هم کلی خواهش کردی تا باهات همکاری کنم،من هم به شرط اینکه دوباره تکرار نکنی قبول کردم،خلاصه کلی تو اینترنت گشت زدیم تا کمی مطلب پیدا کردی ،ساعت نزدیک ۱۱ بود و تو داشتی بیهوش میشدی اما نمیخواستی بخوابی،میگفتی باید خودم بنویسم،به هر زحمتی بود راضیت کردم که بخوابی اما قول گرفتی صبح ساعت ۵ بیدارت کنم،اما من که دلم نیومد،خودم با دستخطی شبیه ساز شده،...
12 اسفند 1389

حسين كلوچه عمه

این عکس مربوط به حسین عشق عمه ست،توی این عکس حسین یک سال و هشت ماهشه ،اینجا هم تولد ۸ سالگی یاسی جونمه عمه قربونت بره با اون یا یا (رویا) گفتنت،دلم برات یه ذره شده جیییییییییگر ...
11 اسفند 1389

آخر هفته ما

دوباره یه چند روزی گرفتار بودم نتونستم براتون بنویسم اما بالاخره برگشتم متین طلا چهارشنبه که اومدم مهد دنبالت خانم مربی از دستت شاکی بود.میگفت بدو بدومیکنه بچه هارو هول میده و زرو میشه میره رو میز و ...البته این رو هم گفت که خیلی پسر مودبیه ( این یه مورد رو به مامانی کشیدی)آره جیگر مامان خلاصه گفت که همش شیطونی میکنی و سریع معذرت خواهی میکنی اما دوباره روز از نو روزی از نو.اما آخرش به قول خودت یه قول مردونه دادی که دیگه کارهای خطرناک نکنی.ببینیم و تعریف کنیم..... مامانی من  یه چند روزی که مهد نمیری چون سرما خوردی و باید استراحت کنی و همش بهونه میگیری پنج شنبه طبق معمول رفتیم خونه مامان جون و تو ه...
11 اسفند 1389

روز برفی

اموز صبح با کلی خستگی از خواب بیدار شدم آخه متینی تو مریض بودی و دیشب خواب راحتی نداشتی و من هم ایضا.این هفته یاسی جونم تو صبحی هستی و مامان مجبور بود که پاشه و تو رو آماده کنه.تو هم که طبق معمول سر این که من کلاه و شال گردن نمیپوشم من رو کلی ناراحت کردی اما باز هم من پیروز شدم چون نمیخوام مریض بشی .وقتی رفتیم پایین داشت نم نم برف میبارید تو هم نگام کردی و گفتی:مامان راست میگیا هوا سرده.....بعد هم بوسم کردی ازم معذرت خواستی. قربونت برم من که از دست تو ناراحت نمیشم آخه تو                         بانوی کوچول...
11 اسفند 1389

اولين عشق پسرم

سلام متيني چند روز پيش كه ميخواستي بري مهد،رفتي سر كمد لباسهات،بهم گفتي: ماماني اگه ميشه لباس مشكيمو تنم كن،پرسيدم چرا؟ جواب دادي:آخه محدثه باهام قهر بود ،ديروز كه اينو پوشيدم باهام آشتي كرد بعد هم سريع از اتاق خارج شدي چند روز بعد هم كه همراه با بچه هاي مهد رفته بوديم اردو،اومدي يواشي  بهم گفتي:ماماني محدثه اونيكه كلاه سفيد با دكمه صورتي پوشيده اون لحظه من از خنده روده بر شدم تو هم با خجالت نگام ميكردي اون روز متوجه شدم پسر جونم عاشق شده   بو و و و و و و و س 1389.11.10 ...
11 اسفند 1389

خاطرات جوجه هام

سلام مامانيا من تازه با اين وب آشنا شدم.كمي ديره اما... ميخوام خاطراتتون رو براي هميشه ثبت كنم تا وقتي كه بزرگ بشيد و خودتون بتونيد اين كار رو انجام بديد.به اميد خدا . ياس گلم تو اولين هديه بينظير خدا براي من و بابا هستي. روز تولدت1381.8.18 خيلي سخت به دنيااومدي. تا 6 ماه هم فقط گريه ميكردي.توي 10 ماهگي تونستي اولين قدمهاي زندگيت رو برداري. از 11 ماهگي ميتونستي كلمات رو با زبون شيرينت بگي اونقدر خوشگل حرف ميزدي كه هر كسي تو رو ميديد عاشقت ميشد... بهت ميگفتم بوس بده اگه ميخواستي بدي ميگفتي: ژولو بيا .اگه نه ميگفتي آخه شبه خلاصه ماماني من ...  با...
11 اسفند 1389

شركت در مسابقه

دلبندانم ميدونين كي از وجود وبلاگتون اطلاع پيدا ميكنين ؟ وقت گل ني...!!! ميدونين چه وقتيه..؟؟ زماني كه براي اولين بار حس زيباي مادر و پدر شدن توي وجود نازنينتون جاري شد و حس كرديد كه  يه فرشته الهي توي راه داريد يه عشق پاك و خدايي كه نمو نش رو توي هيچ زمان ومكان ديگه اي نميتونيد تجربه كنيد،اين عشق ،عشق به فرزند عشقي كه باعث ميشه آدمي تمام بهترينها رو براي ماحصل زندگيش بخواد وقتي خودتون مامان و بابا شدين كه بفهمين عشق به فرزند چيه كه : مامان عاشق رو تا صبح پاي اينترنت بيدار نگه ميداره كه واستون خاطره بنويسه و باباي مهربون كه چند ساع...
11 اسفند 1389