ياسمن و متينياسمن و متين، تا این لحظه: 21 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

یاسمن و متین جوجه های من

تولد

گلهاي ماماني ببخشيد كه دير به دير ميام،آخه اين هفته آجي جوني امتحان داشت و ماماني هم بايد درس ميخوند. دوشنه هفته گذشته ۲۹/۱ تولد ۶ سالگي حسين پسر عموتون بود،كه همه ي خانواده دور هم جمع بودند،شب خوبي بود مخصوصا براي متين،چون حسين رو خيلي دوست داره و همش ميگفت تولد پسر عموممممممممم قربون پسر حرف گوش كنم برم كه مثل يه آقا رفتار ميكنه.....                                              ...
4 ارديبهشت 1390

حاضر جوابي متين

متينم: چند روز پيش خيلي اذيتم كردي و من هم دعوات كردم ، گفتي:منو دعوا نكن                                           جواب دادم:اگه بزرگ بشي ؛بچت اذيتت كنه تو دعواش نميكني؟گفتي: نه بهش ميگم عزيزم نكن،گفتم :اگه خيلي اذيت كنه و هي بهش تذكر بدي و كار خطرناك بكنه چي؟گفتي :نه من اصلا دعوا نميكنم،ميگم قربونت برم،پسرم، دخترم اين كار خطرناكه ،بعد مواظبش ميشم،منم گفتم :باشه حالا كه اينطوره اگه بعدها ببينم بچه ات رو دعو...
4 ارديبهشت 1390

بيماري متين

پسر مامان: از شب جمعه تا امروز حالت بد بود،جمعه شب يكمي تب كردي و از درد دلت شكايت ميكردي،تا صبح با خاله پاشويت ميكرديم و دلت رو مالش ميداديم ،صبح يكم تبت اومده بود پايين اما حال نداشتي،ظهر كه بابا اومد آجي جون رو برديم مدرسه بعد تو بانك چندتا كار داشتيم كه بايد انجام ميشد ،تو هم همش غر ميزدي و ميگفتي بريم خونه!!!!!!! هر چي بهت ميگفتم چيزي ميخواي برات بخرم ميگفتي:نه،رفتيم نهار بخوريم ام تو بجز چندتا دونه سيب زميني و نوشابه چيزي نخوري،خلاصه خورده و نخورده بلند شديم اومديم بيرون و برديمت دكتر.... دكتر بعد از معاينه گفت كه ميكروب وارد معدت و رودت شده،چند تا آمپول و دارو برات نوشت،وقتي خانم پرستار ميخواست ...
29 فروردين 1390

بازگشت عشق پسملكم

متينكم: دوشنبه هفته گذشته يعني ۲۲ بعد از يه ماه تعطيلي بردمت مهد،خيلي خيلي خوشحال بودي،نيمه شب همش از خواب بيدار ميشدي ومپرسيدي: ساعت چنده؟صبح نشده؟!!!خلاصه صبح هم زودت از من بيدار شدي و با ذوق مشغول آماده شدن،همش هم ميگفت :ديگه اذيت نميكنم،پسر گل ميشم.... وقتي رسيديم به مهد،از خوشحالي يه ۵ دقيقه مبهوت مونده بودي ،بعد شروع كردي به ديده بوسيييييييييي چند ساعت بعد كه اومدم دنبالت ،صدام كردي و با اون لبخند و چشمهاي موذيت در گوشم گفتي:مامايي ببين محدثه اومدهههههههههههه......                       &n...
29 فروردين 1390

كمي عقبگرد

جوجوهاي ناز من ،ميخوام يكمي به عقب برگردم ،به آخرين روزهاي سال ۸۹                                  جمعه شب يعني ۲۸ اسفند ،۴ تايي رفتيم خريد،اصلا باورم نميشد ،متيني تو اصلا اذيت نكردي و پا به پاي ما راه اومدي ،قربونت برم لباسهايي كه مد نظرم بود اون شب برات پيدا نكردم و فقط يه زير پوش تام و جري برات خريدم كه كلي خوشحال شديو با ذوق گفتي:آخ جون من كه لباس عيدم رو خريدم!!!!!!                &n...
28 فروردين 1390

بازگشت

                                       بالاخره برگشتيييييييم..... با سلام خدمت همه ي دوستهاي گلم و تبريك سال جديد،اميدوارم كه سالي سرشار از محبت و سلامتي داشته باشيد،براي همتون آرزوي بهترينها رو ميكنم..... همراهان مهربون من : از اينكه توي اين مدت نتونستم جوابگوي محبتهاي بيكران شما عزيزان باشم خيلييييييييي عذر خواهي ميكنم،وقتي پيامهاتون رو خوندم تازه متوجه شدم كه چقدر دلم براتون تنگ شده بود باز هم عذر تقصير...... ...
24 فروردين 1390

براي تو مينويسم كه بداني....

  تنها بهانه هاي زندگيم  دوستتون دارم به آسمون سپردم چشم از تو بر نداره مراقب تو باشه سرت بلا نياره تا تو نخواي نتابه دلت گرفت بباره هميشه با تو باشه تو رو تنها نذاره...... الان كه دارم اين نامه رو مينويسو،شما دو تا فرشته ي نازم خوابيد،  داشتم نگاهتون ميكردم و ناخودآگاه ياد زمان كودكيهاتون افتادم،۱۰ سال پيش وقتي ياسي تو ۸ سال و متيني تو ۵ ساله بودي،چقدر زود  گذشت..... گلهاي زندگيم: دوران خوش جووني به سرعت برق و باد ميگذره،پس قدر داشته هاتون رو بدونيد و از اون لذت ببريد چون خيلي زود ،دير ميشه... توي جاده ي پر تلاطم زن...
24 اسفند 1389

خرید عید

                                   مامانی برگشت...............جوجوهای مامانی دیروز(جمعه)بالاخره طلسم شکسته شد و رفتیم خرید اون هم چه خریدی!!!! زندایی و دایی هم اومدن.جوجه طلای عمه هم که جای خودشو داره کلی گشتیم و گشتیم تا بالاخره بعداز ۷-۶ ساعت پیاده روی و خستگی یه کفش برای تو یاسی جونم و یه مانتو هم برای زن دایی خریدیم.... اوه !! این همه خرید رو کی میخواد جا به جا کنه!!!!!!!!!!            &n...
24 اسفند 1389

نقل پاچون خدا

                                     متین گلم ،امروز توی مهد جشن بهار داشتید و تو از دیشب پدر مامان رو در اوردی،همش میگفتی: ساعت چنده؟کی صبح میشه؟ من ساعت چند باید برم و ..... بالاخره صبح بیدارت کردم وو بردمت،چقدر خوشحال بودی!! یاد بچگیهای خودم افتادم،یادش بخیر..... وقتی رفتیم بیرون آسمون شروع کرد به تگرگ ریزون!!! تو هم با تعجب پرسیدی اینا از کجا میاد؟گفتم :از طرف خدا ،خندیدی و گفتی:        &...
24 اسفند 1389