ياسمن و متينياسمن و متين، تا این لحظه: 21 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

یاسمن و متین جوجه های من

دوستون دارم حتي اگه. . .

سلام مامان طلاها يه چند روزي نبوديم،نتونستم بنويسم مامانيا،چرا شما دو تا اينقدر شيطونيد؟ آخه ما،مامانا چيكار كنيم كه شما وروجكا يه كم آروم و قرار بگيريد؟نميدونم. . .بگزريم اين چند روز اخير ماماني رو خيلي ازيت كردين و من هم مجبور شدم شما رو دعوا كنم كه از اين موضوع خيلي ناراحتم،ببخشيد ديگگگگگگگگه ياسي جونم شما از داداشي بزرگتري و عاقلتر،شما بايد به مامان كمك كني ،بايد مراقبش باشي خوشگلم،من دوستون دارم اي متين ولوله اينقدر آجي جونت رو آزار نده طلا طلا راستي متيني تا يادم نرفته بگم كه مامان ابوالفضل برات شعر گفته: متين ،متين ، شياطييييين ...
11 اسفند 1389

متین چرچیل

متین جونم، طی هفته گذشته تو زیاد حالت خوب نبود و امشب بابایی دوباره بردت دکتر .... این چند روز بیشتر کنارم بودی و بیشتر آجی جون بیچاره رو اذیت کردی ... امروز بعداز ظهر دوست آجی (لیندا)اومد که باهاش بازی کنه اما مگه تو گذاشتی ،همه اسباب بازیهاشون رو پخش و پلا میکردی،آخرش هم یه چندتایی رو شکوندی  همش هم نق میزدی آخه من تنهام چیکار کنم ؟ کسی نیست با من بازی کنه،من دارم از تنهایی میمیرم ..... من داشتم ورزش میکردم ،یاسی دمبلهامو برداشته بود یدفعه داد زدی :بچه جون داری چیکار میکنی؟آخه مگه اون وسیله ی بازیه؟ اگه بیفته رو پات من چه خاکی تو سر...
11 اسفند 1389

سفره امام حسن

یاسی جونم این چند روز حسابی مشغول تدارک سفره امام حسن برای مدرسه شما بودم.آخه قرار بود کلاس دومیها مراسم سفره امام حسن رو بر پا کنند.مامانی از روز دوشنبه به همراه مامانهای دیگه مخصوصا مامان غزاله( که البته شما با هم کلی کری دارید) مشغول بودیم. روز دوشنبه اومدم مدرسه برای پاک کردن برنج و....بعدازظهر هم مشغول تهیه پختن آش شدم که به لطف پدر گرامیتون که قرار بود سبزی پاک شده بخره یادش رفت و ساعت ۱۱ شب برای من سبزی پاک نشده خریدو من مجبور شدم که تا ساعت ۴ صبح بیدار بمونم و آش رو آماده کنم. البته انصافا با اینکه مرتبه دومم بود که آش میپختم خیلی خوشمزه شده بود. صبح سه شنبه هم ساعت ۷ با هم رفتیم مدرسه ب...
11 اسفند 1389

کارنامه

سلام یاسی قشنگم : امروز اومدم مدرستون برای گرفتن کارنامه .تو الان کلاس دوم هستی.اسم معلمتون هم خانم محمدی.البته بماند که خیلی خوشحال نیستی که ایشون معلمت باشن به این دلیل که یکمی مسنه و مثل معلمهای سالهای پیشت جوون نیست اما باید متوجه بشی که دنیا همیشه به میل آدمی نیست. . . . روزگار بازیهای فراوان و غیر قابل پیشبینی داره خاتون مامانی..... خلاصه امروز یه دوساعتی زودتر اومدم چون به درخواست شما عضو تیم والیبال اولیاء هستم و  مجبور شدم داداشی رو هم با خودم بیارم چون بابایی کار داشت و داداشی هم قربونش برم حسابی از خجالت ما دراومد......یه چوب برداشته بود و دنبال همه میکرد گوش مبارکش هم بدهکار حرفهای ما نبود..... ساعت ۴ کارنام...
11 اسفند 1389

تفریح

امروز روز خیلی پر کاری بود.ظهر خاله رویا و خاله لیدا و امیر اومدن خونمونو تا بعداز ظهر موندن چشمتون روز بد نبینه انگار که زلزله ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریشتری اومده بود امان از دست متین و امیر بیچاره خاله رویا ضعف اعصاب گرفته                                         صد رحمت به تو متینی عصری که میخواستن برن شما دو تا وروجک کلی نق زدید اما بالاخره با هر ترفندی بود امیر راضی شد که بره راستی کیمیا دختر خاله لیلا رو هم اورده بودن (مامانش سر کار بود)وا...
11 اسفند 1389

متین با معرفت!!!!!!!!!!!

بهههه بههههه . چشمم روشن آقققققققققققا متین سر شبی آجی جون داشت با باربیهاش بازی میکرد تو هم همش نق میزدی منم بازی بده  (چون آجی جون خیلی مرتب و منظمه دوست داره اول وسایلش رو بچینه بعد بازی کنه)  آجی هم  میگفت صبر کن .قربونت برم تو هم که اصلا با این جمله آشنایی نداری . شروع کردی به خرابکاری و پخش و پلا کردن وسایلش آجی هم حرصش در اومده بود شروع کرد به گریه کردن و داد زدن که : مممممممممممماممممممممممان.........                             ...
11 اسفند 1389

آرزوهای متین

متینی جونم چند روزی بود که نتونستم از تو بنویسم چون هم تو مریض بودی هم گرفتار کارهای آجی جون بودم. اما امروز صبح که آجی رو فرستادم مدرسه فرصت رو غنیمت شمردم تا جبران کنم فینگیل مامان دیروز بعد از چند روز استراحت رفتی مهد وقتی میخواستم ازت جدا شم یواشی بهم گفتی: مامانی شماره تلفن محدثه رو از خانم مربی میگیری(آخه هفته گذشته که رفتیم خونه مامان جون دایی محمد پرسید از محدثه چه خبر کفتی دیگه نمیاد بعد دایی گفت خوب بهش زنگ بزن که گفتی شمارشو ندارم من کوچولو ام بعد دایی گفت به مامانیت میگم از خانمتون بگیره) و من هم با عشق نگات کردم و پرسیدم :میخوای چیکار؟ گفتی آخه دایی گفته بود...... از مهد که برگشتی&nbs...
11 اسفند 1389

شورای حل اختلاف

سلام پری کوچولوی قهر قهرو: پنج شنبه قبل از اینکه بریم خونه ی مامان جون،دوباره سر شال و کلاه پوشیدن ناراحتی کردی من هم که کلی اعصابم بهم ریخته بود،یه کچولوو مماغت رو کشیدم تو هم بهت برخورد و.... وقتی رسیدیم تا چشمت خورد به مامان جون شروع کردی به گله و شکایت ،حالا نگو کی بگو بعد دایی محمد هم به جمعمون اضافه شد تو هم که خوب میدونی چقدر دوست داره باکلی آه و ناله البته همراه با اشک خودت رو لوس کردی منم هم خندم گرفته بود هم ناراحت شده بودم،نمیدونستم چی بگم،و از چند طرف مورد مواخذه قرار گرفته بودم ،دایی هم  دلداریت میداد،بعد ازت پرسید مامانت چه جوری زدتت؟گفتی هم...
11 اسفند 1389

آقا متین بیمعرفت

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از دست تو پسری چقدر تو مامان رو اذیت میکنی جیگری؟ البته فدای سرت هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه مگه نه آقا پسرم: دیروز بابایی ازت پرسید:از محدثه چه خبر ؟اول کمی غیرتی شدی (قربون غیرت و شرمت برم) بعد گفتی:دیگه نمیاد،ولی من یه دوست تازه پیدا کردم ،اسمش فاطمست،نگات کردم و گفتم: محدثه خوبه یا فاطمه ؟جواب دادی:محدثه بهتره ولی اون که دیگه نمیاد اما اشکالی نداره،فاطمه که میاد و باهام بازی هم میکنه...... بله مامانی شما تقصیر نداری تا بوده همین بوده...... &nb...
11 اسفند 1389