ياسمن و متينياسمن و متين، تا این لحظه: 21 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

یاسمن و متین جوجه های من

آخر هفته ما

دوباره یه چند روزی گرفتار بودم نتونستم براتون بنویسم اما بالاخره برگشتم متین طلا چهارشنبه که اومدم مهد دنبالت خانم مربی از دستت شاکی بود.میگفت بدو بدومیکنه بچه هارو هول میده و زرو میشه میره رو میز و ...البته این رو هم گفت که خیلی پسر مودبیه ( این یه مورد رو به مامانی کشیدی)آره جیگر مامان خلاصه گفت که همش شیطونی میکنی و سریع معذرت خواهی میکنی اما دوباره روز از نو روزی از نو.اما آخرش به قول خودت یه قول مردونه دادی که دیگه کارهای خطرناک نکنی.ببینیم و تعریف کنیم..... مامانی من  یه چند روزی که مهد نمیری چون سرما خوردی و باید استراحت کنی و همش بهونه میگیری پنج شنبه طبق معمول رفتیم خونه مامان جون و تو ه...
11 اسفند 1389

روز برفی

اموز صبح با کلی خستگی از خواب بیدار شدم آخه متینی تو مریض بودی و دیشب خواب راحتی نداشتی و من هم ایضا.این هفته یاسی جونم تو صبحی هستی و مامان مجبور بود که پاشه و تو رو آماده کنه.تو هم که طبق معمول سر این که من کلاه و شال گردن نمیپوشم من رو کلی ناراحت کردی اما باز هم من پیروز شدم چون نمیخوام مریض بشی .وقتی رفتیم پایین داشت نم نم برف میبارید تو هم نگام کردی و گفتی:مامان راست میگیا هوا سرده.....بعد هم بوسم کردی ازم معذرت خواستی. قربونت برم من که از دست تو ناراحت نمیشم آخه تو                         بانوی کوچول...
11 اسفند 1389

اولين عشق پسرم

سلام متيني چند روز پيش كه ميخواستي بري مهد،رفتي سر كمد لباسهات،بهم گفتي: ماماني اگه ميشه لباس مشكيمو تنم كن،پرسيدم چرا؟ جواب دادي:آخه محدثه باهام قهر بود ،ديروز كه اينو پوشيدم باهام آشتي كرد بعد هم سريع از اتاق خارج شدي چند روز بعد هم كه همراه با بچه هاي مهد رفته بوديم اردو،اومدي يواشي  بهم گفتي:ماماني محدثه اونيكه كلاه سفيد با دكمه صورتي پوشيده اون لحظه من از خنده روده بر شدم تو هم با خجالت نگام ميكردي اون روز متوجه شدم پسر جونم عاشق شده   بو و و و و و و و س 1389.11.10 ...
11 اسفند 1389

خاطرات جوجه هام

سلام مامانيا من تازه با اين وب آشنا شدم.كمي ديره اما... ميخوام خاطراتتون رو براي هميشه ثبت كنم تا وقتي كه بزرگ بشيد و خودتون بتونيد اين كار رو انجام بديد.به اميد خدا . ياس گلم تو اولين هديه بينظير خدا براي من و بابا هستي. روز تولدت1381.8.18 خيلي سخت به دنيااومدي. تا 6 ماه هم فقط گريه ميكردي.توي 10 ماهگي تونستي اولين قدمهاي زندگيت رو برداري. از 11 ماهگي ميتونستي كلمات رو با زبون شيرينت بگي اونقدر خوشگل حرف ميزدي كه هر كسي تو رو ميديد عاشقت ميشد... بهت ميگفتم بوس بده اگه ميخواستي بدي ميگفتي: ژولو بيا .اگه نه ميگفتي آخه شبه خلاصه ماماني من ...  با...
11 اسفند 1389

شركت در مسابقه

دلبندانم ميدونين كي از وجود وبلاگتون اطلاع پيدا ميكنين ؟ وقت گل ني...!!! ميدونين چه وقتيه..؟؟ زماني كه براي اولين بار حس زيباي مادر و پدر شدن توي وجود نازنينتون جاري شد و حس كرديد كه  يه فرشته الهي توي راه داريد يه عشق پاك و خدايي كه نمو نش رو توي هيچ زمان ومكان ديگه اي نميتونيد تجربه كنيد،اين عشق ،عشق به فرزند عشقي كه باعث ميشه آدمي تمام بهترينها رو براي ماحصل زندگيش بخواد وقتي خودتون مامان و بابا شدين كه بفهمين عشق به فرزند چيه كه : مامان عاشق رو تا صبح پاي اينترنت بيدار نگه ميداره كه واستون خاطره بنويسه و باباي مهربون كه چند ساع...
11 اسفند 1389

دوستون دارم حتي اگه. . .

سلام مامان طلاها يه چند روزي نبوديم،نتونستم بنويسم مامانيا،چرا شما دو تا اينقدر شيطونيد؟ آخه ما،مامانا چيكار كنيم كه شما وروجكا يه كم آروم و قرار بگيريد؟نميدونم. . .بگزريم اين چند روز اخير ماماني رو خيلي ازيت كردين و من هم مجبور شدم شما رو دعوا كنم كه از اين موضوع خيلي ناراحتم،ببخشيد ديگگگگگگگگه ياسي جونم شما از داداشي بزرگتري و عاقلتر،شما بايد به مامان كمك كني ،بايد مراقبش باشي خوشگلم،من دوستون دارم اي متين ولوله اينقدر آجي جونت رو آزار نده طلا طلا راستي متيني تا يادم نرفته بگم كه مامان ابوالفضل برات شعر گفته: متين ،متين ، شياطييييين ...
11 اسفند 1389

متین چرچیل

متین جونم، طی هفته گذشته تو زیاد حالت خوب نبود و امشب بابایی دوباره بردت دکتر .... این چند روز بیشتر کنارم بودی و بیشتر آجی جون بیچاره رو اذیت کردی ... امروز بعداز ظهر دوست آجی (لیندا)اومد که باهاش بازی کنه اما مگه تو گذاشتی ،همه اسباب بازیهاشون رو پخش و پلا میکردی،آخرش هم یه چندتایی رو شکوندی  همش هم نق میزدی آخه من تنهام چیکار کنم ؟ کسی نیست با من بازی کنه،من دارم از تنهایی میمیرم ..... من داشتم ورزش میکردم ،یاسی دمبلهامو برداشته بود یدفعه داد زدی :بچه جون داری چیکار میکنی؟آخه مگه اون وسیله ی بازیه؟ اگه بیفته رو پات من چه خاکی تو سر...
11 اسفند 1389

سفره امام حسن

یاسی جونم این چند روز حسابی مشغول تدارک سفره امام حسن برای مدرسه شما بودم.آخه قرار بود کلاس دومیها مراسم سفره امام حسن رو بر پا کنند.مامانی از روز دوشنبه به همراه مامانهای دیگه مخصوصا مامان غزاله( که البته شما با هم کلی کری دارید) مشغول بودیم. روز دوشنبه اومدم مدرسه برای پاک کردن برنج و....بعدازظهر هم مشغول تهیه پختن آش شدم که به لطف پدر گرامیتون که قرار بود سبزی پاک شده بخره یادش رفت و ساعت ۱۱ شب برای من سبزی پاک نشده خریدو من مجبور شدم که تا ساعت ۴ صبح بیدار بمونم و آش رو آماده کنم. البته انصافا با اینکه مرتبه دومم بود که آش میپختم خیلی خوشمزه شده بود. صبح سه شنبه هم ساعت ۷ با هم رفتیم مدرسه ب...
11 اسفند 1389

کارنامه

سلام یاسی قشنگم : امروز اومدم مدرستون برای گرفتن کارنامه .تو الان کلاس دوم هستی.اسم معلمتون هم خانم محمدی.البته بماند که خیلی خوشحال نیستی که ایشون معلمت باشن به این دلیل که یکمی مسنه و مثل معلمهای سالهای پیشت جوون نیست اما باید متوجه بشی که دنیا همیشه به میل آدمی نیست. . . . روزگار بازیهای فراوان و غیر قابل پیشبینی داره خاتون مامانی..... خلاصه امروز یه دوساعتی زودتر اومدم چون به درخواست شما عضو تیم والیبال اولیاء هستم و  مجبور شدم داداشی رو هم با خودم بیارم چون بابایی کار داشت و داداشی هم قربونش برم حسابی از خجالت ما دراومد......یه چوب برداشته بود و دنبال همه میکرد گوش مبارکش هم بدهکار حرفهای ما نبود..... ساعت ۴ کارنام...
11 اسفند 1389

تفریح

امروز روز خیلی پر کاری بود.ظهر خاله رویا و خاله لیدا و امیر اومدن خونمونو تا بعداز ظهر موندن چشمتون روز بد نبینه انگار که زلزله ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریشتری اومده بود امان از دست متین و امیر بیچاره خاله رویا ضعف اعصاب گرفته                                         صد رحمت به تو متینی عصری که میخواستن برن شما دو تا وروجک کلی نق زدید اما بالاخره با هر ترفندی بود امیر راضی شد که بره راستی کیمیا دختر خاله لیلا رو هم اورده بودن (مامانش سر کار بود)وا...
11 اسفند 1389